سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیوندهای روزانه
علی کنار پدر کلاغ پَر بازی می کرد. پدر حالش خوب نبود، خس خسِ سینه و سرفه های پی در پی یادگاری های جنگش بودند.علی بازی را شروع کرد: کلاغ...پدر انگشتش را بلند کرد: پَر...
علی پرنده ها را شمارد و آخرین پرنده اش قاصدک بود. حالا نوبت پدر بود که بشمارد. به سختی شروع کرد:
پروانه...پَر؛ حاج علی....پَر؛ شهید باقری...پَر...؛ مصطفی...پَر.
اشک در چشم های علی حلقه بست. پدر گفت:‏آدم خوبا...و در حالیکه اشک از چشم هاش جاری بود گفت: پَر و سکوت کرد.
علی لحظاتی بعد انگشت پدر را بالا برد و آروم زمزمه کرد: بابا پَر...پروانه پَر...!

[ جمعه 89/5/1 ] [ 3:6 عصر ] [ مریم ]
درباره وبلاگ

مریم
از وقتی که بچه بودم وقتی یه اتفاق بدی برام می افتاد منتظر فردا بودم. چون فکر می کردم فردا یه طلوع دوباره است برای شروعی نو و همیشه وقتی دستام را تو بارون بلند می کردم برای فرداهای قشنگ دعا می کردم. من هنوز هم منتظر فرداهایی هستم که بتونم دستم را به بالهای فرشته ها بزنم و دعا کنم. به بارون فرداهای زیبا خوش اومدید.
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 21033