فردا در راه است | ||
علی کنار پدر کلاغ پَر بازی می کرد. پدر حالش خوب نبود، خس خسِ سینه و سرفه های پی در پی یادگاری های جنگش بودند.علی بازی را شروع کرد: کلاغ...پدر انگشتش را بلند کرد: پَر... علی پرنده ها را شمارد و آخرین پرنده اش قاصدک بود. حالا نوبت پدر بود که بشمارد. به سختی شروع کرد: پروانه...پَر؛ حاج علی....پَر؛ شهید باقری...پَر...؛ مصطفی...پَر. اشک در چشم های علی حلقه بست. پدر گفت:آدم خوبا...و در حالیکه اشک از چشم هاش جاری بود گفت: پَر و سکوت کرد. علی لحظاتی بعد انگشت پدر را بالا برد و آروم زمزمه کرد: بابا پَر...پروانه پَر...! [ جمعه 89/5/1 ] [ 3:6 عصر ] [ مریم ]
|
||
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : PersianSkin ] |